محل تبلیغات شما

شب سردی بود.روستای بیدک بخاطر واقع شدن بر بلندی همیشه هوای سردی داره.حدودای ۴و۵ صبح خیلی سردم شده بود وبا بالا امدن خورشید تونستم بین ۷تا ۹ صبح خواب لذت بخشی داشته باشم.از خواب که بیدار شدم یکی از روستایها با پسر کوچیکش اومد دم چادر ومنو برای صبحانه دعوت کرد.یه مغازه کوچیک تو روستا داشت وبا خرید وفروش دام روزگار میگذروند.چرخ رو توحیاطش اوردم وبرای پذیرایی منو به طبقه بالا برد.تو اطاق مهمون کنار بخاری نشستیم ودختر نوجوانش برام صبحانِه اورد.کره محلی وماست چکیده با مربای هویج وچای.جاتون حسابی خالی.

بعد صبحانه ازش تشکر کردم ورفتم مغازش یه مقدار خرید کردم برای توراه وادرس خروجی رو گرفتم وراه افتادم.از روستا که خارج شدم مسیری حدودا دوکیلومتر رو تا لب جاده اصلی به سختی پیش رفتم.جاده خالی وسربالا بود.بین راه یه لحظه رو تپه ایستادم وبه روستا نگاه کردم.در پس خاطرات ولحظات خوب وقشنگی که از دیشب اونجا داشتم غم وناراحتی بزرگی ازون روستا رو دلم مونده بود.اگه نام روستای بیدک بجنورد رو گوگل کنید میبینید که رسم بسیار ناپسند و وحشتناکی از گذشتگان به ارث رسیده.تو این روستا دخترا رو تو بچگی وتو سن ۱۱،۱۲سال شوهر میدادن که متاسفانه تو سالهای اخیر این سن به ۸،۹سالگی تغییر پیدا کرده!!!

وقتی این موضوع رو دیشب توسط دوستی شنیدم شدیدا روحم ازرده شد والان که برمیگردم فکر میکنم میبینم که رفتار ونگاه مردم اینجا به صمیمیت روستاهای دیگه نبود واحساس میکنم مردمش نسبت به ادمای تازه وارد یه مقدار گارد دارند واز حضور اونها تو روستاشون زیاد راضی نیستند.بهرحال درعین حال اندوه وناراحتی دعا میکنم روزی این خیانت وظلمی که درحق دختر بچه های این روستا انجام میشه با کمک NGO ها وتشکل های مردم نهاد ودولتی ازین روستا رخت بربنده.

خب.به حاشیه جاده رسیدم وراهم رو به سمت غرب پیش بردم.کمی که جلو رفتم متوجه شدم شانس بهم رو کرده واکثر مسیر پیش روم سرپایینیه.حدود ۱۷،۱۸کیلومتر پیش رفتم وبه روستای تاتار رسیدم وپس از اون جاده دوطرفه وباریک شد.تو حاشیه مسیر امروزم تاکستانهای زیادی رو مشاهده میکردم وروستایی هایی که به فروش انگور میپرداختند.حدود ساعت سه عصر به روستای بدرانلو رسیدم.دوراه پیش روم بود.یا ادامه میدادم ویا باید همینجا شب رو میموندم.به نقشه که نگاه کردم دیدم تا ابادی بعدی یعنی اشخانه حداقل پنج ساعت پیاده رویه وهیچ ابادی وروستایی بین راه نبود.عقل ومنطق واحتیاط حکم میکرد پیمایش امروز رو زودتر تموم کنم وبه استراحت بپردازم.حاشیه جاده یه دکه اش محلی میداد.رفتم پیشش واش سفارش دادم وازش درمورد جای مناسب برای کمپ سوال کردم که بهم یهو گفت اطاق اجاره ای هم دارم.رفتم اطاق رو دیدم اما اصلا خوشم نیومد.دراصل مکانی بود برای بساط کردن وکشیدن ونوشیدن.ناگهان ایستگاه هلال احمر رو اونور جاده دیدم وبراه افتادم به سمتش.در زدم وجوانی اومد دم در وبهش گفتم که مسافرم وپیاده سفر میکنم واجازه میخوام گوشه حیاط کمپ بزنم.ازم اجازه خواست تا بره با رییسش هماهنگ کنه.بعد از چند دقیقه برگشت وبا یه کلید در دست منو به سوییت مهمانان دعوت کرد و به این ترتیب شب رو مهمون بچهای گل هلال احمر شدم.

زاهدان،کار،تلاش،تامین هزینه سفر

سه شنبه ۱۹ آذرماه ۹۸ (گرگان)

شنبه ۱۶ آذرماه (علی اباد کتول)

رو ,تو ,روستا ,یه ,جاده ,پیش ,یه مقدار ,هلال احمر ,منو به ,دعوت کرد ,بین راه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نماد در کتاب شازده کوچولو